وقایع سقیفه و هجوم به خانه وحی به روایت مسعودی


مسعودی مورخ نامی شافعی مذهب می‌نویسد:


فروي ان العبّاس رضي اللّه عنه صار الى أمير المؤمنين (عليه السّلام) و قد قبض رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) فقال له: امدد يدك ابايعك. فقال: و من يطلب هذا الأمر و من يصلح له غيرنا. و صار إليه ناس من المسلمين فيهم ابير و أبو سفيان صخر بن حرب، فأبى. و اختلف المهاجرون و الأنصار فقالت الأنصار: منّا أمير و منكم أمير. فقال قوم من المهاجرين: سمعنا رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) يقول: الخلافة في قريش. فسلّمت الأنصار لقريش بعد أن ديس سعد بن عبادة و وطئوا بطنه. و بايع عمر بن الخطاب أبا بكر و صفق على يديه ثم بايعه قوم ممّن قدم المدينة ذلك الوقت من الأعراب و المؤلفة قلوبهم، و تابعهم على ذلك غيرهم. و اتصل الخبر بأمير المؤمنين (عليه السّلام) بعد فراغه من غسل رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) و تحنيطه و تكفينه و تجهيزه و دفنه بعد الصلاة عليه مع من حضر من بني هاشم و قوم من صحابته‌ مثل سلمان و أبي ذر و المقداد و عمّار و حذيفة و أبيّ بن كعب و جماعة نحو أربعين رجلا فقام خطيبا فحمد اللّه و أثنى عليه ثم قال: ان كانت الإمامة في قريش فأنا أحقّ قريش بها و ان لا تكن في قريش فالأنصار على دعواهم». ثم اعتزلهم و دخل بيته فأقام فيه و من اتبعه من المسلمين و قال: ان لي في خمسة من النبيين اسوة: نوح إذ قال اني مغلوب فانتصر، و إبراهيم إذ قال: و اعتزلكم و ما تدعون من دون اللّه، و لوطا إذ قال: لو ان لي بكم قوّة أو آوي الى ركن شديد، و موسى إذ قال: ففررت منكم لما خفتكم، و هارون إذ قال: ان القوم استضعفوني و كادوا يقتلوني. ثم الف (عليه السّلام) القرآن و خرج الى الناس و قد حمله في ازار معه و هو يئط من تحته فقال لهم: هذا كتاب اللّه فد الفته كما أمرني و أوصاني رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) كما انزل. فقال له بعضهم: اتركه و امض. فقال لهم: ان رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) قال لكم: اني مخلّف فيكم الثقلين، كتاب اللّه و عترتي لن يفترقا حتى يردا عليّ الحوض فان قبلتموه فاقبلوني معه، أحكم بينكم بما فيه من أحكام اللّه. فقالوا: لا حاجة لنا فيه و لا فيك، فانصرف به معك لا تفارقه و لا يفارقك. فانصرف عنهم فأقام أمير المؤمنين (عليه السّلام) و من معه من شيعته في منزله بما عهد إليه رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) فوجهوا الى منزله فهجموا عليه، و أحرقوا بابه، و استخرجوه منه كرها، و ضغطوا سيّدة النساء بالباب حتى اسقطت محسنا و أخذوه بالبيعة فامتنع و قال: لا أفعل. فقالوا: نقتلك. فقال: ان تقتلوني فاني عبد اللّه و أخو رسوله. و بسطوا يده فقبضها، و عسر عليهم فتحها، فمسحوا عليها و هي مضمومة. ثم لقي أمير المؤمنين (عليه السّلام) بعد هذا الفعل بأيام أحد القوم فناشده اللّه و ذكره بأيام اللّه‌ و قال له: هل لك ان أجمع بينك و بين رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) حتى يأمرك و ينهاك؟. فقال له: نعم!. فخرجا الى مسجد قبا فأراه رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) قاعدا فيه فقال له: يا فلان على هذا عاهدتموني به في تسليم الأمر الى علي و هو أمير المؤمنين. فرجع و قد همّ بتسليم الأمر إليه، فمنعه صاحبه من ذلك، فقال: هذا سحر مبين معروف من سحر بني هاشم، أو ما تذكر يوم كنّا مع ابن أبي كبشة فأمر شجرتين فالتقتا فقضى حاجته خلفهما، ثم أمرهما فتفرّقتا، و عادتا الى حالهما؟. فقال له: اما ان ذكرتني هذا فقد كنت معه في الكهف فمسح يده على وجهي ثم أهوى رجله فأراني البحر ثم أراني جعفرا و أصحابه في سفينته تقوم في البحر. فرجع عما كان عازم عليه، و همّوا بقتل أمير المؤمنين (عليه السّلام) و تواصوا و تواعدوا بذلك و ان يتولى قتله خالد بن الوليد فبعثت (اسماء بنت عميس) الى أمير المؤمنين (عليه السّلام) بجارية لها فأخذت بعضادتي الباب و نادت: ان الملأ يأتمرون بك ليقتلوك فاخرج اني لك من الناصحين. فخرج (عليه السّلام) مشتملا سيفه و كان الوعد في قتله: ينتهي امامهم من صلاته بالتسليم فيقوم خالد إليه بسيفه. فأحسوا بأسه فقال الإمام قبل أن يسلم: لا يفعلن خالد ما أمرته به. ثم كان من أقاصيصهم ما رواه الناس.


روایت شده که عباس (عموی پیغمبر) در وقتى که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله قبض روح شد نزد امیر المومنین علی علیه السلام آمد و گفت: دست‌های خود را دراز کن تا من با تو بیعت نمایم، علی علیه السلام فرمود: غیر از ما چه کسی است که امر خلافت را طلب کند و برای آن صلاحیت داشته باشد؟! و گروهی از مسلمین که زبیر و ابو سفیان هم در بین آنان بودند نزد علی بن ابی طالب آمدند، ولی علی علیه السلام خودداری کرد. پس از آن مهاجرین و انصار [در باره تعیین خلیفه] اختلاف کردند، انصار گفتند: از ما یک امیر و از شما هم یک امیر. گروهی از مهاجرین گفتند: ما از رسول خدا صلی اللّه علیه و آله شنیدیم که می‌فرمود: خلافت مال قریش خواهد بود. انصار بعد از آنکه سعد بن عباده را کشتند و شکمش را پایمال نمودند تسلیم قریش شدند. عمر بن خطاب با ابو بکر بیعت کرد، بعد از آن گروهی از اعراب که در آن وقت در مدینه آمده بودند و دل آنان را به وسیله عطاء و بخشش برای مشرف شدن به دین اسلام به دست آورده بودند با ابو بکر بیعت کردند و غیر آنان نیز از آنان متابعت کردند. این خبر بعد از آنکه علی علیه السلام از غسل، نماز، حنوط‍‌، کفن، آماده کردن جنازه پیغمبر براى دفن، دفن و نماز بر بدن آن بزرگوار فارغ شده بود به آن حضرت رسید، قبیله بنی هاشم و گروهی از صحابه از قبیل: سلمان، ابی ذر، مقداد، عمار، حذیفه، ابی بن کعب و جماعت دیگری که جمعا به طور تقریبی چهل نفر مرد بودند در امور دفن رسول اللّه شرکت داشتند. علی علیه السلام بلند شد، خطبه خواند، حمد و ثنای خدا را به جای آورد، آنگاه فرمود: اگر امامت و خلافت مال قریش باشد من از قریش به خلافت سزاوارترم و اگر مقام خلافت مال قریش نیست پس طایفه انصار بر دعوای خود باقی باشند. پس از آن جریان علی علیه السلام از آن مردم کناره گرفت و با عده‌ای از مسلمین که تابع آن حضرت بودند در خانه خود اقامت کرد و فرمود: من به پنج نفر از انبیاء علیهم السلام تاسی می‌نمایم؛ اول: حضرت نوح علیه السلام، زیرا آن بزرگوار گفت: حقا که من مغلوب شدم پس ای خدا تو انتقام مرا بگیر. (سوره قمر، آیه ۱۰)» دوم: حضرت ابراهیم علیه السلام، زیرا که گفت: من از شما و آنچه را که از غیر خدا می‌خوانید کناره‌گیری می‌کنم. (سوره مریم، آیه ۴۹» سوم: حضرت لوط‍‌ علیه السلام، چه آنکه گفت: ای کاش مرا بر منع شما قدرتی بود یا [حال که بر منعتان قدرت ندارم از شر شما] به رکن محکمی پناه می‌بردم. (سوره هود، آیه ۸۰» چهارم: حضرت موسی علیه السلام، زیرا که گفت: چون از شما ترسیدم فرار کردم. (سوره شعراء، آیه ۲۱» پنجم: هارون علیه السلام، زیرا که گفت: حقا این قوم مرا ضعیف شمردند و نزدیک بود که مرا بکشند. (سوره اعراف، آیه ۱۵۰» آنگاه علی علیه السلام قرآن را جمع‌آوری کرده و به سوی آن مردم حرکت کرد و قرآن را هم در میان پارچه‌ای با خود برد، به آن مردم فرمود: این کتاب خدا است که من آن را طبق دستور پیغمبر خدا صلی اللّه علیه و آله همان طور که نازل شده جمع کردم. بعضی از آن مردم به علی گفتند: قرآن را واگذار کن و خود برگرد، امیر المومنین علی علیه السلام به آنان فرمود: رسول اللّه فرموده: من در میان شما دو امانت نفیس و گرانبها می‌گذارم یکی کتاب خدا قرآن و دیگری عترتم اهل بیت را. تا وقتی که به این دو تمسک جویید، هرگز گمراه نخواهید شد و این دو یادگار من هیچگاه از هم جدا نمی‌شوند تا کنار حوض کوثر بر من وارد شوند.» پس اگر شما قرآن را قبول کردید باید مرا هم با قرآن قبول کنید تا من به وسیله احکام خدا که در قرآنست در بین شما قضاوت نمایم. آن مردم در جواب علی علیه السلام گفتند: ما را به قرآن و تو احتیاجى نیست، تو قرآن را نیز با خود ببر، تو از قرآن جدا مشو و قرآن هم از تو جدا نشود. پس علی علیه السلام برگشت و طبق عهد و پیمانی که رسول خدا صلی اللّه علیه و آله از او گرفته بود با شیعیان خود در منزل خویش خانه‌نشین گردید. آنگاه آن مردم متوجه منزل آن حضرت شده و بر آن بزرگوار هجوم بردند، درب خانه او را سوزانیدند، و او را بدون رضایتش از منزل خارج کردند، و سرور ن فاطمه زهراء علیها السلام را به وسیله لنگه درب طورى فشردند که محسن خود را سقط‍‌ کرد. پس از این جنایات خواستند از على علیه السلام بیعت بگیرند ولى علی قبول نکرد و فرمود: من این کار را نمی‌کنم، گفتند: تو را خواهیم کشت! فرمود: اگر مرا بکشید من بنده خدا و برادر رسول او صلی اللّه علیه و آله هستم. خواستند مشت على علیه السلام را باز کنند ولى آن حضرت مشت خود را بست و آنان نتوانستند آن را باز کنند پس از روى ناچارى با پشت دست آن بزرگوار در صورتی که بسته بود بیعت و مسح کردند. پس از این جریان به فاصله چند روز علی علیه السلام با یکی از آن گروه (یعنی ابو بکر) ملاقات کرد، او را به خدا قسم داد و یادآور نعمت‌های خدا کرد و فرمود: آیا مایلی که الآن تو را با پیغمبر خدا صلی اللّه علیه و آله در یک جا جمع کنم تا آن حضرت به تو امر و نهی کند؟ ابو بکر گفت: آری. پس با یکدیگر به سوی مسجد قبا رفتند و علی علیه السلام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را در حالی که در مسجد قبا نشسته بود به او نشان داد. رسول خدا صلی اللّه علیه و آله فرمود: ای فلان! در باره تسلیم امر خلافت به علی که امیر المومنین است اینطور با من عهد و پیمان بستید؟! (ابو بکر) برگشت و تصمیم گرفت که امر خلافت را به علی علیه السلام تسلیم نماید. ولی رفیق او (که عمر باشد) او را از آن تصمیم منع کرد و گفت: این عمل سحر آشکار و معروفی است از سحرهاى بنی هاشم؛ آیا به خاطر نداری آن روزی را که ما با ابن ابی کبشه بودیم و پیغمبر امر کرد تا آن دو درخت به یکدیگر نزدیک شدند و او در عقب آن دو درخت قضاء حاجت کرد آنگاه دستور داد تا از یکدیگر جدا شدند و به حال اولیه برگشتند؟ ابو بکر به عمر گفت: آیا مرا یادآور نمی‌کنی از آن جریانی که من با پیغمبر در غار بودم، او دست خود را به صورت من کشید و با پا به دریا اشاره کرد، و جعفر و یاران او را که در دریا بودند به من نشان داد؟ پس از آن ابو بکر از عزم خود منصرف شد، و به قتل علی علیه السلام کمر بستند، در باره این موضوع به یکدیگر سفارش و قرارداد کردند و بنا شد که خالد بن ولید متصدی قتل علی علیه السلام شود. اسماء بنت عمیس دختر کوچک خود را نزد علی فرستاد، آن دختر آمد و دو بازوی درب را گرفت و این آیه را خواند: این جماعت در باره قتل تو م می‌کنند، پس خارج شو که من از خیرخواهان تو هستم (سوره قصص، آیه ۱۹)» علی با شمشیر خود خارج شد. قرارداد در باره کشتن علی علیه السلام وقتی بود که چون امام جماعت (یعنی ابو بکر) سلام آخری نماز را بگوید، خالد بن ولید با شمشیر خود بلند شود، ولی چون شجاعت و مردانگی علی علیه السلام را احساس کردند امام جماعت (یعنى ابو بکر) قبل از اینکه سلام آخری نماز را بگوید، گفت: آن دستوری که من به خالد دادم مبادا که آن را انجام دهد، اقوال و قصص در این باره همان است که مورخین در جای خود روایت کرده‌اند.


اثبات الوصیة، تالیف مسعودی، صفحه ۱۵۳-۱۵۵، چاپ دار الاضواء



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها